دریافت
4 MB
دریافت
25 MB
دریافت
16 MB
خبرگزاری مهر -گروه هنر-حسام آبنوسی، آروین موذن زاده، عطیه موذن؛ نام هفته هنر انقلاب با سیدمرتضی آوینی پیوند خورده است. شخصیت چند وجهی که هم گذشتهاش پر از کنجکاوی و فراز و نشیب فکری و تجربههای مختلف است و هم دوران فعالیتش در سینما و نگارش مقالات متعدد با کنشها و واکنشهای مختلفی از طرف سینماگران و فعالان فرهنگ و هنر همراه بوده است. آوینی از جمله چهرههایی بود که موضع گیری هایی جدی و صریح در حوزه سینما داشت و همین باعث شد برخی هم او را تئوریسین سینمای ملی یا از چهرههای شاخص هنر انقلاب بدانند. همین تداعی هم باعث شد با دعوت از بهروز افخمی از او درباره شهید آوینی بپرسیم.
بهروز افخمی که بسیاری یکی از دلایل نزدیکی او و آوینی را فیلم «عروس» و دفاع آوینی از این فیلم میدانند در این نشست از تردیدهای خود درباره سینمای امروز ایران و جهان گفت و اینکه تردید دارد که اگر سیدمرتضی امروز زنده بود همین راه سینما را ادامه میداد یا آن را تمام شده میدانست؟!
افخمی در این گفتگو خاطراتی از دوران مدیریتش در گروه فیلم و سریال شبکه یک در دهه ۶۰، نگاهش به رویکردهای مدیریتی فعلی در حوزه فرهنگ و هنر و همچنین شیوه کاری آوینی در حوزه سینما سخن گفت.
قسمت اول این گفتگو را در زیر میخوانید:
*آقای افخمی به اعتقاد شما در طول این چند دهه پس از انقلاب، چه تعداد از سریالهای تولید شده توانستهاند به درستی مفاهیم انقلابی و دغدغههای اسلامی را برای مخاطب امروز بازنمایی کنند؟ شاید برای نسل دهه ۶۰ افرادی مانند حاتمیکیا بودند که توانستند آثاری درباره انقلاب و دفاع مقدس بسازند که تاثیرگذار باشد و مخاطب با آن ارتباط برقرار کند یا خود مجموعه «روایت فتح» که آوینی ساخت. اما برای نسل دهه هشتادی که امروز از خیلی از مفاهیم و رویکردهای انقلاب دور است چه آثاری باید تولید کرد؟
این پرسش از یک پیشفرض اساسی نشأت میگیرد؛ اینکه نهادهای فرهنگی مانند تلویزیون میتوانند پیامهای مشخصی را تعریف کنند و سپس به هنرمندان سفارش دهند تا آنها را در قالب فیلم یا دیگر فرمهای هنری بازتولید کنند. به نظر من، این پیشفرض جای تردید جدی دارد. با تجربهای که در این ۴۵ سال پس از انقلاب کسب کردهام، امروز به شدت در این مورد تردید دارم که آیا اصلاً میتوان مسائل فرهنگی و اعتقادی را به این شکل مدیریت کرد؟ یا میتوان تبلیغات یا القائات ایدئولوژیک و ایمانی را برنامهریزی و اجرا کرد؟ من به طور کلی در این زمینه شک دارم. این یک حقیقت تلخ است که مدیران فرهنگی، چه در تلویزیون و چه در دیگر نهادها، به سختی میتوانند، بپذیرند که شاید وجودشان آنگونه که تصور میکنند، ضروری نباشد. من خودم نیز در جایگاه مدیریت فرهنگی قرار گرفتهام یا به عنوان مشورتدهنده فعالیت کردهام، اما امروز به این نتیجه رسیدهام که شاید اگر نباشیم، تفاوت چندانی ایجاد نشود. هنرمندانی که واقعاً اهل خلق آثار تأثیرگذار و ماندگار هستند، کار خودشان را خواهند کرد، چه ما باشیم و چه نباشیم. در مقابل، کارهایی که مطابق سفارش و پسند ما تولید میشوند، اگر به فاجعه منجر نشوند، معمولاً به آثاری بیمزه، یکبارمصرف یا حتی نیمبارمصرف تبدیل میشوند.
به نظرم گفتمان بسیاری از مدیران فرهنگی امروز به شدت نخنما شده است. حرفهایی که ۳۰ سال پیش شاید به نظر معنادار میرسیدند (اگرچه حتی آن زمان هم واقعاً معنادار نبودند)، امروز کاملاً کهنه و بیمعنا به نظر میرسند. من خودم در گذشته تصور میکردم این حرفها معنادار هستند، اما امروز همه ما به نوعی میفهمیم که این گفتارها دیگر هیچ محتوایی ندارند و نمیتوانند پاسخگوی نیازهای نسل جدید باشند. این یک واقعیت است که باید با شجاعت به آن اعتراف کنیم.
*سیاستگذاریهایی که مدیران، بهویژه در سازمانهای فرهنگی مانند صداوسیما، انجام میدهند، عمدتاً بر اساس ذهنیتی کهنه و کلیشه شکل گرفتهاند. این رویکرد باعث شده تولیدات امروزی تلویزیون، بهویژه سریالها، کمترین ارتباط را با مخاطب داشته باشند. به نظر شما، هنر انقلابی که نزدیک به پنج دهه از آن گذشته، امروز در تلویزیون ما چه جایگاهی دارد؟ برای مثال، سریالهایی که محمدرضا ورزی میسازد و نگاهی که به فضای پیش از انقلاب دارد چقدر با مخاطب امروز ارتباط میگیرد؟ در مقابل آن، سریالی مثل «تاسیان» داریم که آن هم طرفدارانی دارد. هرکدام از این سریالها تصاویر و فضایی از قبل از انقلاب نشان میدهند که کاملاً متفاوت هستند و ۲ قشر مختلف را جذب میکنند. چرا هنر انقلاب نتوانسته است تصویری نزدیک به واقعیت داشته باشد که هر ۲ طیف را جذب کند؟
تلاش من بر این بود که مطلبی کلی را مطرح کنم، به این معنا که مختص به سینما و تلویزیون ایران نباشد. اگرچه ما در ایران زندگی میکنیم و مشاهدات ما بیشتر معطوف به اینجاست و مثالهای داخلی برایمان ملموستر است اما موضوعی که مطرح میکنم، پدیدهای است که در سرتاسر جهان در حال وقوع است. به نظر میرسد که تلاش برای القا یا تلقین مطالب، اعتقادات، تفکرات و یا چشماندازهایی از جهان که ما تصور میکنیم باید تحمیل یا تلقین شوند – یعنی مدیران فرهنگی بر این باورند که باید این موارد را تلقین یا تحمیل کنند – به نتایج معکوس منجر شده است؛ این موضوع چه در ایران و چه در سایر نقاط جهان مصداق دارد. در این شرایط، کارایی و اثربخشیِ اهدافی که قصد ترویج آنها را داریم، به طور کامل معکوس شده و تلاش برای تلقینِ نقطهنظر مخالف، وضعیت مطلوبی را رقم نمیزند. چندی پیش، مدیرعامل شرکت والت دیزنی – که ابعادی بسیار فراتر از تصور شما دارد، حدود ۳۸ درصد از کل بازار سرگرمی در اختیارش است و عملاً یک تراست (انحصار یا رانت) محسوب میشود، علیرغم وجود قوانین ضد تراست در آمریکا – اعلام کرد که ما از تلاش برای تحمیل برخی سوژهها و مضامین به فیلمها و محصولاتی که تولید میکنیم، دست کشیدهایم. به این نتیجه رسیدهایم که این کار صحیح نبوده است؛ زیرا تلاش برای تحمیل ایدههایی مانند اینکه انسانها فاقد نژاد و جنسیت هستند و جنسیت توسط خود فرد تعیین میشود، به وضوح در حال القا شدن بود. شکست سنگین و احساس انزجار تماشاگران از این القائات، موجب شد تا دریابیم که این روند نتیجهای معکوس در پی دارد.
از یک سو، شرکت با زیان مالی مواجه میشود که ممکن است اینطور توجیه شود که چنین هزینهای برای یک ایده نوظهور و غیرمنتظره، قابل پیشبینی بوده است. اما به نظر من، مهمتر از این، به این نتیجه رسیدهاند که در حال نابود کردن همان تفکری هستند که قصد ترویج آن را داشتهاند؛ به این معنا که مردم واکنش منفی نشان داده و انزجار خود را ابراز میکنند. در نتیجه، رئیسجمهوری انتخاب میشود که در نخستین روز کاری خود اعلام میکند که از این پس، در این کشور فقط زن و مرد وجود دارد و هیچ هویت جنسیتی دیگری به رسمیت شناخته نخواهد شد. به نظرم وضعیت در آمریکا اگر بدتر از ایران نباشد، بهتر نیست. در آنجا نیز، برخی از مدیران فرهنگی متوجه شدهاند و برخی دیگر هنوز درک نکردهاند که گفتمان آنها با تکرار مکرر تثبیت نمیشود، بلکه ممکن است نخنما شده و تصویری را که طراحی کردهاند، تخریب کند.
نمیتوان از هنرمندان آن چیزی را که میخواهید، استخراج کرد بلکه باید جرقهای در وجود آنها زده شود و چیزی به اصطلاح از درون بجوشد و شما شانس بیاورید که این جوشش در راستای اهداف یا برنامهریزی فرهنگی شما باشد. من بعداً ندیدم که هیچ مدیر یا رئیس سازمانی مانند محمد هاشمی با این صراحت و قاطعیت، چنین مطلبی را به مدیران زیردست خود بگوید
بنابراین، مایلم بحث را کمی کلیتر مطرح کنم و از ورود به اختلافات داخلی ایران – که بالاخره مواضع سیاسی من در آن مشخص است – پرهیز کنم و اصراری بر تبلیغ دیدگاه سیاسی خود ندارم. قصد دارم این نکته را بیان کنم که اساساً این تصور که یک مدیر فرهنگی میتواند برنامهریزی کند و یک حقیقت را تبلیغ کند و از طریق تبلیغ آن حقیقت، هواداران آن را تکثیر کند، به نظر من دیگر نادرست است. به باور من، هنر و داستانپردازی قابل برنامهریزی نیستند. نویسنده نیازی به دستورالعمل ندارد، کم و بیش همانطور که باید، کار خود را انجام میدهد و کسی که نویسنده نیست، هر چقدر هم که پول و سفارش دریافت کند، نتیجهای نخواهد داشت. این موضوع مرا به یاد ماجرایی میاندازد که آقای محمد هاشمی (رئیس وقت صداوسیما) تعریف کرد. اوایل دوران تصدی مسئولیت مدیرعاملی سازمان صدا و سیما، در یکی از جلسات شورای عالی طرح و برنامه، میگفت مدیر نباید هنرمندان را وادار به انجام کاری کند یا چیزی را به آنها القا کند. سپس، ماجرای ابوالقاسم لاهوتی را تعریف کرد که از سران حزب توده ایران بود و در دوره سرکوب اعضای این حزب، به شوروی گریخت. استالین دستور میدهد که یک خانه بزرگ و باصفا با یک باغ بزرگ به او بدهند تا در آنجا به سرودن شعر بپردازد. ابوالقاسم لاهوتی شاعر خوبی بود و کار بزرگی هم در روسیه انجام داد و آن نظارت بر ترجمه روسی شاهنامه بود و تصحیح و چاپ شاهنامه مسکو نیز توسط او انجام شد. اما از زمانی که به آن خانه بزرگ در روسیه رفت، دیگر شعری از او منتشر نشد. هاشمی هم این مثال را به این منظور بیان میکرد که نمیتوان از هنرمندان آن چیزی را که میخواهید، استخراج کرد بلکه باید جرقهای در وجود آنها زده شود و چیزی به اصطلاح از درون بجوشد و شما شانس بیاورید که این جوشش در راستای اهداف یا برنامهریزی فرهنگی شما باشد. من بعداً ندیدم که هیچ مدیر یا رئیس سازمانی با این صراحت و قاطعیت، چنین مطلبی را به مدیران زیردست خود بگوید.
*رویکرد اصلی چنین نگاهی این است که هنر نباید سفارشی باشد و باید جوششی باشد. از طرف دیگر، مطالبهای نیز وجود دارد که آثار غنی، فاخر و باکیفیت ساخته شود. برای مثال، در حوزه صدا و سیما این سوال مطرح میشود که چرا سریالهای انقلابی ماندگار نداریم؟ چرا در مورد قهرمانانمان سریالهای باکیفیتی ساخته نمیشود؟ به نظر شما هنرمند امروز را چطور میتوان در ساخت چنین آثاری حمایت کرد؟ به ویژه الان که در هفته هنر انقلاب هستیم و فردی چون شهید آوینی تاکید زیادی بر سینمای ملی داشت چطور میتوان به آن نگاه در تولیدات تلویزیونی یا سینمایی رسید؟
سید مرتضی آوینی در فیلمسازی کاملاً خودجوش عمل میکرد. او همزمان فیلم میساخت و فیلمسازی را یاد میگرفت، به جنگ میرفت و جنگ را میآموخت. هیچگاه از پیش نمیدانست که چه میخواهد بگوید، بلکه به دل ماجرا میرفت تا واقعاً از آنچه در حال وقوع است، آگاه شود. به همین دلیل، جنس کار او با فیلمهای دیگران که در مورد جنگ ایران و عراق ساخته میشد، بسیار متفاوت بود. اما پرسش اینجاست که آیا میتوانیم افرادی مانند سید مرتضی را به صورت برنامهریزیشده تربیت کنیم تا آوینی دیگری شوند؟ و اگر چنین افرادی تربیت شوند، آیا اصلاً فایدهای خواهند داشت؟ یک سید مرتضی شیرین، بامزه و تأثیرگذار است، اما ده نفر دیگر از آنها، دیگر آن تأثیرگذاری را نخواهند داشت. به همین دلیل، من اساساً در مورد اینگونه برنامهها عمیقاً تردید دارم.
*شما از نزدیک با ایشان آشنا بودید و دقیقاً به نکته درستی درباره تکرار آوینی و اینکه دستاوردی نخواهد داشت، اشاره کردید. فیلم «عروس» شما یکی از معدود فیلمهایی است که مرحوم آوینی از آن حمایت کرد و حتی بابت این حمایت مورد انتقاد هم قرار گرفت. آیا شما هم به فکر ساختن فیلمی مشابه «عروس» بودهاید یا معتقدید که عروس یک اتفاق یکباره بود و قرار نیست تکرار شود؟ اگر آوینی امروز حضور داشت، به چه سمت و سویی در برنامهسازی گرایش پیدا میکرد؟ چه مبانی مورد نظرش بود و اصلاً هنر انقلاب اسلامی صاحب مبانیای است که امروز بتوانیم به آنها استناد کنیم؟
اگر درست متوجه شده باشم، منظور شما شاید بیشتر به این مسئله بنیادین بازمیگردد که آیا اصلاً چیزی به نام مبانی هنر وجود دارد یا خیر. ابتدا باید مشخص شود که آیا مبانی هنر وجود دارد تا سپس بررسی کنیم که مبانی هنر انقلاب چه تفاوتی با مبانی هنر به طور کلی دارد یا چه شاخهای از قواعد کلی است که به آن مبانی هنر میگوییم. من در جایی گفتم که به نظر میرسد شیوه، متد یا لحن و حال و هوای آوینی در فیلمهای جنگی تحت تأثیر فیلم «خانه سیاه است» فروغ فرخزاد قرار دارد که این سخن طبق معمول به نادرستی برداشت شد. عدهای بیش از حد از آن خوششان آمد و مشخص بود که این خوشحالی به لحاظ سیاسی است. عدهای نیز از آن بدشان آمد و باز هم مشخص بود که این ناراحتی به لحاظ سیاسی است، در حالی که منظور من سیاسی نبود. من چیزی را در فیلم «خانه سیاه است» دیده بودم که لحن غمگین سخن گفتن فرخزاد بود. در عین حال تصاویر دوربین روی دست نبود و از لحاظ ظاهر تکنیکی اصلاً شباهتی به فیلمهای سید مرتضی آوینی نداشت. از حیث لحن احساس کردم که بر ذهن سید مرتضی آوینی که در زمان دیدن این فیلم بسیار جوان بود، تأثیر ماندگاری گذاشته و بعداً به شیوه فیلمسازیاش منتقل شده است.
آن شیوه فیلمسازی که در مورد آن صحبت میکنیم، چیست؟ اگر قرار باشد چیزی بگوییم که کاملاً قابل دفاع باشد، شیوه سیدمرتضی، شیوهای است که خود او در یکی از جلساتی که بعداً فیلم و نوار ویدیویی آن را دیدم، توضیح میدهد. او میگفت که «خیلیها مانند ما به جبهه میروند و فیلم میسازند، اما چرا کارشان مثل ما نمیشود؟» او میدانست که کارش تفاوت دارد و حتی به این موضوع افتخار میکرد که کارش حال و هوایی دارد که هر کسی سعی میکند آن را تکرار کند، یا حتی سعی هم نمیکند، بلکه کار خود را انجام میدهد، اما شیرینی و حلاوت کار سید مرتضی را ندارد. خود او در پاسخ به این سوال که چرا اینگونه است، میگفت – اجمالاً دارم نقل به مضمون میکنم و شاید کسی نوار ویدیویی آن جلسه را پیدا کند و بتواند دقیقتر این موضوع را نقد کند – «ما میرویم آنجا تا ببینیم چه خبر است، در حالی که دیگران میروند آنجا تا پیامی به مردم بدهند، حرفی بزنند یا ابلاغی انجام دهند. آنها از پیش میدانند که چه خبر است و میروند تا تصاویری بگیرند که به آنها کمک کند تا حرف خود را بزنند.» این تفاوت بسیار بنیادین است؛ یعنی کسی که مدعی است اصلاً حرفی برای گفتن ندارد، مشخص است که اصلاً قابل برنامهریزی نیست، زیرا میگوید تفاوت ما با فیلمسازهای تلویزیون در آن زمان که تمایلات چپ و تودهای داشتند و در سالهای اول جنگ واقعاً جان خود را به خطر میانداختند و فداکاری میکردند، در این است که جنس کار آنها متفاوت بود. مشخص بود که با این دید به جنگ نگاه میکنند که این جنگ ممکن است بر اثر فریب خوردن تودهها باشد و از ۲ طرف غیرعادلانه باشد. بر این اساس، به ثبت تصاویر میپرداختند و از ثبت برخی تصاویر خودداری میکردند. البته، شما میتوانید بگویید که هیچکس نمیتواند بدون پیشفرض باشد، اما از سیاق فیلم مشخص میشود که یک نفر به آنجا رفته و تازه فهمیده است که چه خبر است و هر چقدر هم پیشفرض داشته، بلافاصله فهمیده است که باید آن را دور بریزد. اما کسی که پیشفرضهایش حاکم است، هیچگاه نمیتواند آنچنان با موضوع ارتباط برقرار کند و به اصطلاح در موضوع رسوخ کند و اجازه دهد که موضوع در او رسوخ کند که به کلی پیشفرضهایش را دور بریزد.
این تفاوت نیز از جنس تفاوتهایی نیست که بتوان آن را اثبات کرد و اصلاً از جنس اثبات نیست. به یک معنا، به این نوع مستند، مستند اشراقی، شهودی یا پدیدارشناسانه میگویند و هر اسمی که بر آن بگذارید، به راحتی قابل تحلیل نیست.
در یکی از قسمتهای «روایت فتح»، یک نمای بسیار طولانیای است که رزمندگان در شب عملیات با گریه از هم خداحافظی میکنند و با سینهزنی میخوانند. فیلمبردار تا ۱۱ دقیقه و تا زمانی که فیلم در دوربین بوده، تصویربرداری را ادامه داده است. پیشتر، من سعی کرده بودم یکی از این نماها را کوتاه کنم و سعی کردم، بگویم که مضمون آن در یک دقیقه قابل فهم است. سید مرتضی گفته بود که «نه، خیلی خوب است» و اتفاقاً وقتی آن، نمای ۱۱ دقیقهای در مجموعه «روایت فتح» استفاده شد، متوجه شدم که بدون تداوم و بدون ۱۱ دقیقه زمان، اصلاً نمیتواند آن حال و هوا را منتقل کند؛ این حال که رزمندگان احساس میکنند ممکن است برای آخرین بار است که همدیگر را میبینند و امشب آخرین شب زندگی آنهاست، قطعاً عدهای از آنها برنمیگردند و حالا که کنار هم هستند، آخرین فرصتها و آخرین ساعتها برای شور و عشق ورزیدن و گریه کردن است و در آخر هم شروع به بغل کردن همدیگر میکنند و احتمال اینکه خب معلوم نیست که دیگر برگردند و … این حال و هوا بدون نمای طولانی ۱۱ دقیقهای قابل انتقال نبود. در آنجا، فیلمبردار احساس کرده که نباید کات کند و احتمالاً نصیحتهای سید مرتضی مبنی بر اینکه «تا جایی که لازم نشده و مجبور نشدهاید، کات نکنید و در موقعیتی قرار بگیرید که بتوانید نمای طولانی بگیرید»، مؤثر واقع شده است. اما این موضوع با آنچه در کتابهای تکنیک تدوین فیلم میخوانیم و با برخی قواعد کاملاً در تضاد است. اما در آن مستند فیلمبردار از آن رزمندگان که آخرین عزاداری و وداع خود را داشتند تا ۱۱ دقیقه تصویربرداری میکند و شاید هیچ متد تحلیلی از این تصمیم پشتیبانی نمیکند، اما در خروجی درست است.
*آیا مخاطب امروز با ذهنیت درگیر شده در جهان فضای مجازی، همچنان میتواند پای چنین مستندی بنشیند و همانقدر تحت تأثیر قرار بگیرد؟
باز هم دنبال متد میگردید و میگویید تضمینی وجود ندارد که آن مستندها که جواب داده است امروز هم کار کند. اگر دنبال متدهای تضمین شده هستید امروزه همین روشهای تضمینشده در هالیوود به کار گرفته میشود. چرا در ۲۰ سال اخیر تعداد فیلمهایی که میگوییم ارزش دیدن دارد، هر سال دو سه تا بیشتر نمیشود، در حالی که قبلاً هر سال ۱۰ تا ۱۵ فیلم را میدیدیم و فکر میکردیم که حتماً باید آنها را ببینیم. در قرن بیستم، دهههای ۸۰ و ۹۰ اینگونه بود، اما الان چرا اینگونه شده است؟ متدها و تکنیکها سر جای خودشان هستند و فیلمها با همان روشهای منطقی تولید میشوند و هیچ راهی برای توجیه شکستشان وجود ندارد. توجیه شکست کسی که از نمای طولانی به سبک روایت فتح امروز استفاده کند، بسیار آسان است و میتوانید بگویید که او از کسی که ۴۰ سال پیش کارش تأثیر داشته، تقلید کرده و این روزها دیگر به درد نمیخورد. اما شکست کسی را که مطابق با آخرین شیوههای شناخت فیلم و تکنیک، فیلمسازی میکند، چگونه میخواهیم توجیه کنیم؟ واقعاً هیچ قاعدهای وجود ندارد و اوضاع کاملاً گیجکننده شده است.
آیا اصلاً اگر سید مرتضی امروز بود، باز هم فیلم میساخت یا به نظریهپردازی روی میآورد؟ شاید اگر او در همان زمان زنده میماند، دو سه سال پس از پایان جنگ به سراغ فیلمسازی داستانی میرفت، اما امروز چه؟ آیا امروز باز هم فیلم میساخت؟ آیا ممکن نبود که تخمین بزند سینما به پایان رسیده است؟ در جواب به آن سوال که اگر سید مرتضی آوینی امروز بود، آیا با همان تکنیکهای گذشته فیلم میساخت؟ باید بگویم که آیا فیلمسازان امروز باید به او به عنوان الگو نگاه کنند یا باید فراتر رفته و تکنیکها را گسترش دهند؟ آیا اصلاً اگر سید مرتضی امروز بود، باز هم فیلم میساخت یا به نظریهپردازی روی میآورد؟ شاید اگر او در همان زمان زنده میماند، دو سه سال پس از پایان جنگ به سراغ فیلمسازی داستانی میرفت، اما امروز چه؟ آیا امروز باز هم فیلم میساخت؟ آیا ممکن نبود که تخمین بزند سینما به پایان رسیده است؟ ما این حرف را از خیلی وقت پیش انتظار داشتیم؛ در دهه ۸۰ میلادی انتظار داشتیم سینما به پایان برسد، اما در دهه ۹۰، سینما شروع به درخشش کرد و فیلمهایی آمد که باور نمیکردیم و انگار سینما دوباره جوان شده بود. وقتی به سینما میرفتیم، احساس میکردیم پرده سینما چیزی را نشان میدهد که همانقدر حیرتانگیز است که «تولد یک ملت» یا فیلم «هفت شانس» باستر کیتون یا فیلمهای هیچکاک و فورد. پرده باز میشد و باشکوه و تازه به نظر میرسید.
آخرین فیلمی که به یاد دارم و با دیدنش احساس کردم که آهان، این سینماست و داریم فیلم واقعی میبینیم، فیلم «گلادیاتور» بود. بعد از آن، فیلمهایی دیدیم که با خود گفتیم چرا اینها شبیه فیلم نیستند؟ در تمام دنیا هم اینگونه بود. در چنین فضایی آیا واقعاً سید مرتضی باز هم فیلمی میساخت یا دوران فیلمسازی به پایان رسیده است و باید منتظر چیز دیگری باشیم؟ من خودم واقعاً مردد هستم و این روزها فکر میکنم شاید تئاتر با شیوهای جدید و تکنیکهای نوین بازگردد؛ با میکروفونهایی که باعث میشود طبیعیتر صحبت کنید و نیازی به داد زدن روی صحنه نباشد و تربیت صدا به معنای مرسوم در تئاتر دیگر لازم نباشد. یا ویدیوهایی که چیزی بین فیلم و حضور واقعی بازیگر روی صحنه را ترکیب کنند. شاید تئاتر قویتر و ماندگارتر از سینما شود؛ نه به این معنا که این اجرا فیلمبرداری شده و از زوایای مختلف میتوان آن را دید، بلکه به این معنا که نمایشنامههایی نوشته شود که آدم فکر کند اینها مانند آثار بزرگ کلاسیک، مدتها اجرا میشوند و با هر بازیگر و هر اجرایی، یک شب ممکن است فوقالعاده باشد و یک شب ممکن است سرحال نباشند و خوب اجرا نشوند؛ همان چیزی که ما از هنر انتظار داریم. بگوییم من فقط اجرای فلان شب را دیدم و جزو تماشاگران آن اجرای معروف بودم.
شاید دوران هنر باشکوه قرن نوزدهمی، هنر به صورت نمایش و رمان و داستانپردازی درخشان دوباره برگردد. شاید هم نه و با دنیایی روبهرو شویم که همین چیزهای مبتذلی که الان مصرف میشود؛ این گیم ها و شیوههای مختلف وقت تلف کردن روی موبایل و موضوعاتی که بیشتر از ۳۰ ثانیه دوام ندارند، حاکم شوند و همه مثل خوابگردها به آنها نگاه کنند و همه چیز را رد کنند و نبینند. شاید اینگونه باشد و هنر باشکوه برای همیشه مرده باشد. انقلاب و مطالب تئوریکی که درباره هنر نوشته شده، یک بخش آن کشف و شهود بوده و پیش رفته و بسیاری از اوقات نظرات قبلی نفی شده است اما بخش دیگر آن کوشش برای توصیف متدی است که من به آن پدیدارشناسی میگویم؛ یعنی شما در هر فیلم و هر داستانی، متد همان داستان را باید پیدا کنید. هیچ ۲ داستانی شبیه به هم نیستند و هیچ ۲ فیلمی شبیه به هم ساخته نمیشوند.
*آقای افخمی اگر شما الان مدیر تلویزیونی بودید به کدام مبانی شهید آوینی عمل میکردید؟
به هر حال من در دورهای مدیر بودهام.
*از آن زمان خیلی مدیومها و مردم تغییر کردهاند.
اصولش تغییر نکرده است.
*الان شاید بهترین سریال را هم از تلویزیون پخش کنیم دیگر نتواند خیابانها را خلوت کند.
این حرف درست است. شاید «شوکران» اگر الان ساخته شود شوکی را که آن زمان ایجاد کرد، نداشته باشد. یا اگر «عروس» الان ساخته شود دیگر آن شوک را ندارد. خیلی چیزها تغییر کرده است اما حرف اصلی این است که قاعدهای نیست که من بخواهم روی آن پافشاری کنم. هیچ گاه درگیر این تئوریها هم نبودهام حتی در زمان مدیریت.
زمانی که مدیر گروه فیلم و سریال شدم این گروه سه سریال اصلی در دست داشت که هر کدام به تنهایی به دلیل پرهزینه بودن، میتوانست تلویزیون را با مشکل مواجه کند و به زمین بزند. آن زمان درگیر ساخت سریالهای «هزاردستان» اثر علی حاتمی، «سلطان و شبان» داریوش فرهنگ و «سربداران» محمدعلی نجفی بودیم. بنابراین، من وارد فضایی شدم که درگیر مسائل ابتدایی بود؛ پول نرسیده بود، پروژهها متوقف شده بودند و علی حاتمی نیز سریال «هزاردستان» را رها کرده و فیلم «کمالالملک» را میساخت. حتی اگر پول هم وجود داشت، احیای مجدد سریالی که دکور عظیمی برای آن ساخته شده و هزینه زیادی صرف شده بود، کار دشواری بود. از طرف دیگر، «سلطان و شبان» به دلیل فشارهای گروههایی که سانسور زیادی اعمال میکردند، دچار توقف موقت شده بود. ما آن سریال را به سختی راه انداختیم و در کل منظورم این است که اصلاً فرصتی برای نظریهپردازی و اینگونه مسائل نداشتم و مجبور شدم مانند کارگران ساده شروع به کار کردن، ارتباط برقرار کردن، تلفن زدن و راضی کردن افراد کنم. با همین روش، دو سال ادامه دادیم و متوجه شدیم که در این مدت، قسمتهای زیادی سریال ساختهایم و اصلاً به این موضوع فکر نکردهایم که به حرفهای چه کسی معتقدیم و محتوای آثار چیست.
هرچه از انقلاب دورتر میشویم نظریهپردازی و پرمدعایی مدیران در مورد سیاستهای فرهنگی بیشتر نخ نما میشود، از طرفی کماثرتر شده و با پافشاری بیشتری اعمال میشوند و در نتیجه، بیشتر محصولاتی که اکنون تولید میشوند، ارزشی ندارند و به لعنت خدا هم نمیارزند آن زمان صرفاً فکر میکردیم که کارگردانان باید آثار مورد نظرشان را بسازند. مثلاً ناصر تقوایی باید سریال «کوچک جنگلی» را بسازد. جالب است که یکی از اولین مواردی که سعی کردم نظریهپردازی کنم یا عقاید و افکار خود را جدی بگیرم همین مورد بود. تقوایی سناریو ۴۰۰ صفحهای برای یک فیلم شش ساعته نوشته بود. آن را خواندیم و متوجه شدیم فیلمنامه بسیار خوبی است، اما از اول تا آخر درباره شکست است؛ درباره اینکه شما به عنوان یک انقلابی هر کاری بکنید، در نهایت مقهور شرایط کلی و شرایط جهانی خواهید شد. من آن زمان فکر میکردم باید نسبت به این مسائل مراقبت داشته باشم. آن زمان پیش آقای علی جنتی رفتم که زمانی وزیر ارشاد بود. به او گفتم این فیلمنامه خوب است، اما من فکر میکنم نباید آن را بسازیم؛ چرا که القای روحیه بدبینی و یأس درباره انقلاب میدهد و کار صحیحی نیست. او اما گفت «به فیلمنامه سر و شکلی بدهید و سعی کنید آن را بسازید. تقوایی باید فیلمش را بسازد».
از آن زمان به بعد، فهمیدم موظف نیستم ایدئولوژی، عقیده و ایمان را به فیلمها تزریق کنم. ایدئولوژی در بخش خبر و … حساس است. ۲ سال به همین منوال مشغول فیلمسازی بودیم و همین کار را میکردیم. هر کسی هم فیلم خودش را میساخت. داوود میرباقری آثار مورد نظر خود را میساخت که اولین کارهایش شبیه تئاتر بود، یا داریوش مودبیان، علیرضا مجلل با سریال «ماه پنهان است» که سریال کوتاهی بود ولی خیلی خوب اجرا شده بود، هر یک از اینها فضای کاری خود را داشتند. هدف این بود که ما صرفاً مردم را سرگرم کنیم. در آن دو سال چندین سریال ساخته شد که بعداً خیلیها از من پرسیدند چطور آن همه کار نیمه تمام به سرانجام رسید. دورهای که خودم برای کارگردانی به «کوچک جنگلی» پیوستم، دورهای پیش آمد که سه ماه حقوق پرداخت نشد. واقعاً در آن زمان هم زندگی کوپنی بود و اگر حقوق نمیدادند وضعیت مالی برخی از افراد گروه که همه چیزشان وابسته به همان حقوق سریال بود، خراب میشد. اما میزان تحمل مدیران و ظرفیت آنها برای انجام کارها به شکلی که هنرمندان دوست داشته باشند، بسیار بیشتر از امروز بود. هرچه از انقلاب دورتر میشویم نظریهپردازی و پرمدعایی مدیران در مورد سیاستهای فرهنگی بیشتر نخ نما میشود، از طرفی کماثرتر شده و با پافشاری بیشتری اعمال میشوند و در نتیجه، بیشتر محصولاتی که اکنون تولید میشوند، ارزشی ندارند و به لعنت خدا هم نمیارزند.
ادامه دارد…
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0